؛[قسمت اول]؛
شیب زندگی رو سر بالایی رفتم
از خودم میپرسیدم چرا خستهام
هرچی محکم بیشترم فشار دید
ترک خورد و شروع شکستن
خرد میشد میریخت
خردههاشو میدیدم
لای قطرهها اون نگاهشو میدیدم
اون چیزی شدم که ریشههام خواستن
قد فهمم حالا میوههاشو میچینم
هزار راه بود تو همش چاه کندن
برای رد شدن پرامو وا کردم
از اون بالا دیدم ته همش یکیه
تا ته مسیر اون یکو صدا کردم
فرود سقوط مقصد
وسط زمین بازی من یه بچهام
دست میگیرم پله رو بالا میرم
نوک سرسره است شروع مجدد
؛[همخوان]؛
سر بخور، سر رو به پایین، پایین
سر بخور، سر رو به پایین، پایین
؛[قسمت دوم]؛
رشتههای فکرم بودش منو میکشید
به خودم اومدم دیدم رسیدم وسط شیب
کارد خورده ته جیب
دنیا هم عوض شده
حتی نیستش شبیه همین یه دقیقه پیش
لحظه لحظه زمان توهمه
ظرفی توی کار نبود که فکر بکنم پره
نصف داشته هامون واسه فکر مردمه
نصفه خواستههامون تو ابرا گمه
همین هارو دیدم گفتم دیگه جلو نمیرم
همه بتازن و برن من میشینم رو زینم
خط صاف مثل درختا بی ریا
هر چقدر رشد بکنی نور میرسه به زیریا
تو این راهو میری یا فکر ارتفاعی ؟
فتح قلهها نوک هرمهایی ؟
یادت باشه وقتی میری ته سربالایی
اونطرف سراشیبی سر میخوری پایین
؛[همخوان]؛
سر بخور، سر رو به پایین، پایین
سر بخور، سر رو به پایین، پایین