Ali Sorena
Harekat (Arrabeye Marg)
{آلبوم گوزن | متن آهنگ «حرکت: ارابهی مرگ» از علی سورنا}
غرق تو تباهی؛ معلق بیفردا
من نشستم پشت ارابهی مرگم
شلاقم از جنس آتیش
جادهها پر از سرب؛ از آهنه اسبم
با درد که بیانتها شدیده
یه بیراهه از تو جادهها رمیده بود
دستمو کردم تو سیاهی فهمیدم
مرز بین دیدن و بلعیدن پدیده رو
تا بوفالوها گذشتن از کنارم
این بیراهههای پُر از سنگ و لاخ
شکستن استخون چرخ ارابه رو
اما ادامه میداد اسب آهنی
لخته لخته جون؛ هوای کدر
زرد زرد نور؛ بعد مه
تنفس جرم؛ آبشار خون
رو ریهی ترکیدهی زمین سرنگون
…گذشت تا تالار اول
بازار پرچما و کارزار و خطر و تباهی
خوک خوک و میدرید
پوک استخون مُرده ها
زیر سُم اسبم خورد میشد هر کنار
خوکهای سیر، دستها رو جفت چشا
میریزن اشک سوگ بالا سر کشتهها
افسار کشیدم سرعتم شه کم
شیهه رو شنیدن و زل زدن به من
حمله میکنن بهم؛ گیر میکنم تو شن
میزنم شلاق و میکنم هی
ارابه در نمیاد، فرو میرم بین شن
نزدیک شد خِر و خِر
تا در اومد از تو چاله اسب آهنی
…به سمت تالار دوم
گلهی گرازای گنگ
همون تالار زندگی که با سایه پُر شد
نفس کشیدیم دالان جُرمو
راه رو بسته صخره؛ گله حاضره به حمله
گرازا دسته دسته؛ بعد فریاد حرکت
میزنن به گرد راه؛ تو خط صاف
…با شعار جنگ تا افتخار
جنگ، جنگ خون خط صاف
سنگ از تو صخره میشد پرتاب
لنگ، لنگ گرازا به پیش
اونا حتی ندیدن اطرافشونو
گرازا ندیدن کجا میرن اونقدر
غرق بودن که حتی سوالی نموند
دونه دونه میخوردن تو صخره
صخرهها ریختن اما گرازی نموند
…رسید به تالار سوم
تالار عشق؛ بدون چشم
تیکه پاره آش و لاش
…آواز سحر میخوندم
فریاد کشیدم به پیش بینقاب
اسبم پاشو کشید روی خاک
…ادامه رو پیاده میرم
پشتم گلهای مُرده؛ پیش گیر خار
بعیده این مهیب جا بشه اصلا
تو و کلمهها جاکش رنجن
تو و کل این تابشت از دَم
وقتی که رسیدن ارضا بشه طنزن
اما با این همه از خودت پُر کن
…من سوز تو رو خوب میشناسم، اوه، اوه، اوه
بدون تو جسارت میخشکه
…منو بَرم دار تا لباسم بیفته
اِاانگار افتادم از ارتفاع
چشمامو باز کردم معلقم تو هوا
نمیدونم تا کجا
قراره ادامه بدم به این اضطراب
عشق بوسهی خون بود
این تالار تا ابد لوپ سقوطه
واسه ادامهی جنگ
رسید اسب آهنی و ارابهی مرگ
غرق تو تباهی؛ معلق بیفردا
من نشستم پشت ارابهی مرگم
شلاقم از جنس آتیش
جادهها پر از سرب؛ از آهنه اسبم
با درد که بیانتها شدیده
یه بیراهه از تو جادهها رمیده بود
دستمو کردم تو سیاهی فهمیدم
مرز بین دیدن و بلعیدن پدیده رو